روستای مالیچه ازنا



اواسط دهه هفتاد وقبل از اینکه مالیچه از آب آشامیدنی لوله کشی بهره ببره،مردم مالیچه آب آشامیدنشون رو از طریق چهار حلقه چشمه که در اطراف و اکناف روستا بود،تامین می کردند.
این چشمه ها عبارت بودند از،حاجی آباد که وسط مالیچه و جنب مسجد بود،یکی دیگه غازله بولاخ بود و کنار حمام بود.این چشمه مهم دو منظوره بود،هم آب حمام مالیچه را تامین می کرد و هم چشمه غازله بولاخ رو.
مهمترین چشمه مالیچه بود.
یکی دیگه،چشمه علیداد بولاغه بود.بالای منطقه سسلر.این بولاخ رو مرحوم علیداد ملکی،درست کرده بود.به همین خاطر نامش علیداد بولاغه بود.
یکی دیگه آشاقه بولاخ بود.در کنار کوچوک چوی و در منطقه آشاقه قلعه.
یک چشمه کوچولوی دیگه درب خونه مابود و چون کوچیک و آب کم حجمی داشت،اسمش(بچه بولاخ)بود.
این چشمه های فقط چشمه آب و آیینه نبود برای مردم روستا،غیر از این،سرچشمه خاطرات مردم روستا و بالاخص ن روستا بود.بعد و قبل هر وعده غذایی،ن مشتری پر و پا قرص این چشمه ها بودند.
آن هنگام که کوزه های گِلی ودبه ها و تُنگ های آب را بدست می گرفتند و از این چشمه ها آب می آوردند،این آبها خوردن داشت.
زلال و شفاف و خنک و دلچسب.
بقول سهراب سپهری؛چه گوارا این آب.
بعد از صرف غذا،ن زحمتکش و خوش سلیقه مالیچه،ظروف را در تشتی می نهادند و تشتها را بر سر می گذاشتند و بدون اینکه این تشتها را با دست مهار کنند،چنان شعبده بازی با تمرکز تمام و بدون استفاده از دست،و تنها با سر نهادن تشت بطوری که توازن داشته باشد،به بولاخ می بردند برای شستشو.
بیشتر بخاطر این از دستشان استفاده نمی کردند،چون که دستشان بند بود به کوزه و دبه که برای آب آوردن می بردند.
وقتی بساط ظرفهای نشسته را می گستراندند که بشورند،ابتدا در مسیرشان که می آمدند از کودلخ که محل خاکستر بود،مقداری خاکستر می آوردند ،و ظروف را خاکمالی می کردند.
آن موقع خبری از این مواد شیمیایی ضد محیط زیست مثل تاید و ریکا نبود.
همین خاکستر ساده چنان ظروف را تمیز و براق می کرد،که خبری از چربی روی ظروف نمی ماند.
در هنگامی که خش خش کنان،خاکمالی ظروف شروع میشد،جمع خانمها جمع بود برای گل انداختن حرفهایشان.
همان حرف زدنهای مکرری که مورد علاقه خانمهاست.
از درد و دل و شوخی و گفت و شنود و غیبت گرفته تا هر آنچه لازم می دانستند.
اصلن همین سر حرف بازشدن جماعت نسوان بود که کار سخت ظرفشویی را راحت می کرد.
بعد از خاکمالی،ظرفها را در زیر شیر اصلی آبکش می کردند و کناری می نهادند و بجای اینکه به خانه برگردند،دوباره حرفها گل می انداخت و دوباره حرف و درد دل شروع میشد.
گاهی صدای خنده و گاهی صدای جیغ و داد و اعتراض که نوبت من بود آبکشی کنم و نه نوبت تو وگاهی دعوا و گاهی دعوای سختر از دعوا.اما هر آنچه بود؛این چشمه های روستا کنگره عظیم ن بود برای آگاهی از حال و احوال هم.
اما غازله بولاخ حکایت دیگری داشت.
قبل از این گفتم که این چشمه،در واقع چشمه مرکزی روستای مالیچه بود.
به این چشمه (مد قوربان بولاغه)،هم می گفتند.چون مرحوم مشهدی قربان رجبی بواسطه بیشه صنوبری که کنار این بولاخ داشت،هوای این بولاخ را داشت و مرتب تعمیرش می کرد.
قصه جالبی دارد همجواری این بولاخ با حمام.
به همین جا ختم نمیشد.این غازله بولاخ و درب ورودی حمام که روبروی هم بودند حکایتها دارند.
درب ورودی حمام مالیچه،دالان و کریدوری داشت،به درازای تقریبن چیزی بیش از دو متر.بعد از عبور از این کریدور،وارد هشتی رختکن حمام میشدی.
کاری به معماری حمام ندارم،بیشتر سر حرفم به این ورودی باریک و پیچ خورده اول حمام است.
به همین یک گُله جا که خاطراتی بس وسیع دارد،بر خلاف مساحتش.
خاطره عشق و دلدادگی دارد این دالان نیم خم،باریکِ،پر اسرار.
بودند جوانانی از پسران مالیچه،که بهانه حمام راهی این دالان عشق و دلدادگی میشدند،مگر با پنهان شدن در قوص این مکان،چشمشان به چشم دلبرکان بیفتد و با نگاهی هر چند گذرا،قصه دلدادگی بیاغازند.
نگاههایی که خصلت این روزهای جوانیست.بی تعارف.
و بودند دخترکانی که دوست داشتند،دم غروب کوزه بر دست،راهی این چشمه میشدند،نه به بهانه آب،که به بهانه آبادانی.
آبادانی خانه عشقی که می نهادند.
این کوزه های عصرانه غازله بولاخ،علاوه بر آب روان،حامل عشق شیرینی بود به فرهادی.
این نگاهها وما"نگاه بد نبود.طفلکی جوانهای عَزَب،که ساعتها زندانی این راهرو تنگ و تاریک میشدند،مگر برق چشمانشان،آهو چشمی را شکار کند.این خصلت این سن و سال است.
گاهی اتفاقا"شکار عشق میشد و خوب هم پا می گرفت و سرفصل یک زندگی عاشقانه میشد.
گاهی دوشیزگانی بودند که شاهزاده زرین کمند و سوار بر اسب سفید را می یافتند و گاهی،پسرهای دم بختی که پری زیباروی قصه را می جستند.
و بود زمانی که این نگاها به سر انجام نمی رسید و تا پایان این نگاهها در برزخ بین ورودی حمام و بولاخ جا می ماند.
درست مثل عشق های ناکامی که لیلی و مجنون،تجربه کردند.
به همین جهت عصرها قلقله بود در غازله بولاخ.
این تراکم،تراکم آب و آیینه بود.تراکم عشق و دلدادگی.یادش بخیر.
امروزه دیگر اثری از این بولاخ زلال و پرخاطره نیست.اما حتمن آثاری از عشق و دلدادگی مردمانی از روستایمان،در دلها هنوز که هنوز است وجود دارد.
این خاصیت عشق پاک و ناب است .خاصیت ماندگاری.
نمی دانم شاید اگر نظامی گنجوی،مالیچه و غازله بولاخ و حمام مالیچه  را می دید،شاید قصه قبیله لیلی را همیجا می نوشت که من نوشتم.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فایل های تخصصی رشته ارشد حسابداری دانلود آهنگ جدید | نبض موزیک به نام آرام دانلود رایگان جزوه مطالب اینترنتی تدریس خصوصی ریاضی در تهران kashancarpetmag آشپزخونه fanoospck چاپ و بسته بندی